۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

     دلم گرفته به اندازه ی همه عالم
           شروع می شوم از پشتِ شیشه ها نم نم
                 هنوز گونه ی تو خیس نیست - می فهمم
                      هنوز نیست ، ولی خیس می شود کم کم
                          همیشه منتظرت هستم و تو آمده ای
                              تو از چه سمت می آیی که من نمی فهمم

     چقدر ساده گرفتیم دیدن ِ هم را
         چه بی مقدمه رفتیم تا تهِ این غم
            کمی دوام بیاور که از همه سیرم
                کمی دوام بیاور بخاطر من هم

                   چه حال و روز خرابی - کسی نمی فهمد
                        دلم گرفته به اندازه همه عالم ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

  در تمام طول این سفر اگر
  طول و عرض صفر را
                         طی نکرده ام.

  در عبور از این مسیر دور
  از الف اگر گذشته ام
  از اگر اگر ، به یاء رسیده ام
  از کجا به ناکجا...

  یا اگر به وهم بودنم
                     احتمال داده ام ،

  باز هم دویده ام
  آنچنان که زندگی مرا ،
                    در هوای تو ،
                          نفس  ، نفس
                               حدس می زند...
 
  هرچه می دوم
  با گمان ردّ گام های تو
                        گم نمی شوم

  راستی ،
      در میان این همه اگر
                        تو چقدر بایدی!

  امروز دلم خواست دوباره بنویسم
  ذهنم پر از فکر ِ
  پر از راه حل
  پر از نگرانی
  می دونید دلم چی میخواد؟
  یک سفر...
  یک سفر بدون دغدغه فردا...
  یک سکوت محض...
  یک آرامش...
  خوب می دونم که انقدر مسیر طولانی و سخت ِ که باید تحمل و صبرمون رو خیلی بیشتر از اینا کنیم...
  باید خیلی قوی تر شیم
  تصمیم گرفتم از امروز فقط به خودم و عشقم انرژی بدم
  ما دو نفر داریم واسه زندگیمون برنامه می ریزیم ، ماییم که داریم واسه رسیدن به خواسته هامون
  تلاش می کنیم ،  ماییم که عزم مون رو جزم کردیم و توکلمون به خداست
  پس ماییم که برنده ایم...
  نتیجه این همه سختی  و دوری و حرف شنیدن و فکر و دغدغه رو با رسیدن مون می گیریم
  خدایا !
  کمک مون کنیم
  که تنها امید و پناه مون تویی

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

((... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستم !
با شکوفاییِ خورشید و ،
                         گل افشانیِ لبخند تو ،
                                               آراستمش !
تارو پودش را از خوبی و مهر ،
خوش تر از تافته ی یاس و سحر بافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
با تموم احساسم دوستت دارم ..
قربون اون چشمای پاکت بشم که امروز رو به این دنیا بازشون می کنی !
من نمی دونم روز تولد عشقم کجا بودم D: ولی اینو خوب می دونم که روز تولدت واسه من ی روز خاص بوده و به عشق فکر می کردم مثل الان که به تو فکر می کنم
خوش اومدی عزیزم .....
تفلدت مبالک

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه



                                  چه لطیف است حس آغازی جدید...
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز عشق...
و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای آشنایی...
و چه اندازه شیرین است امروز...
روز ما !
روزی که ما آغاز شد...!

  امروز 28 دی ماه سال 1389
  دقیقا یک سال پیش بود که داستان آشنایی مون رقم خورد
  داستان عشق مون شروع شد...
  خیلی خوب یادمه اون روزا رو...
  دوشنبه بود که واسه اولین بار همدیگه رو دیدیم
  اون روزا یه حس مبهم داشتم و می دونم که تو هم حس ات واست عجیب بوده
  من اصلا تو نخ اینجور آشنایی ها نبودم و تو هم اصلا تو نخ عاشق شدن نبودی...
  ولی من پا گذاشتم تو این راه ، ادامه دادم و عاشق شدم
  و تو هم عاشق شدی...
  خیلی زود با هم رشد کردیم
  خیلی زود یاد گرفتیم چه جوری عاشقی کنیم
  و خیلی زود فهمیدیم که بدون همدیگه نمی تونیم زندگی کنیم
  آینده زندگی من و آینده زندگی تو
  تبدیل شد به آینده زندگی ما...
  اون روزا خیلی قشنگ بودن
  خیلی ساده با هم بودیم ، خیلی ساده می خندیدیم و لحظه هامون سرشار از شادی می گذشت...
  اون روزا خبر نداشتیم سرنوشت ما که حالا با هم گره خورده بود چه خوابی واسمون دیده
  خبر نداشتیم یه روزی خنده هامون تبدیل می شن به دلتنگی ، به گریه ها و بی خوابی های شبانه
  به بغض و فریادهایی که هیچوقت نشکست ، هیچوقت بر سر کسی بلند نشد...
  به سکوت مبهمی که پر از حرفه ، پر از فریاده ، پره از شکایت
  ولی محکومه به سکوت...
  یک سال از عشق مون گذشت...
  یک سال که تک تک لحظه هاش رو به یاد هم نفس کشیدیم...
  یک سال که پر بود از حادثه
  پر بود از خنده ها و گریه هایی که چه شیرین و چه تلخ
  شدند خاطره...
  و حالا من با وجود تمام این اتفاق ها
  ممنونم از خدایی که من رو 28 دی 1388 با کسی آشنا کرد که الان تموم زندگیمه
  که الان شده تکیه گاهم واسه ادامه زندگیم
  که شده دلیل خنده هام
  که حاضرم جونمو بدم تا فقط خوب باشه
  به داشتن ات افتخار می کنم عزیز دلم
                       تا ابد دوستت دارم...!



۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

  یادت هست انحنای لب آدم برفی به لطف انگشت کودکی هایمان همیشه 
  رو به بالا   بود...؟!!!
  کاش آدم برفی های زنده روزگار
  مانند آدم برفی های بچگی های ما بودند...

  امروز وقتی از خواب بیدار شدم اول رفتم دم پنجره
  داشت برف میومد و همه جا سفید بود...
  از بچگی عاشق برف بودم
  رفتم نشستم لبه تراس برف رو نگاه کردم...
  بی اختیار گریه ام گرفت ، مثل همین الان!
  دلم گرفته...
  امروز از همیشه دلگیرترم...
  مامانم میگه وقتی بچه بودم و برف میومد بعد اینکه برف بازیامو میکردم ، می نشستم یک گوشه
  برف ها رو نگاه می کردم ، میگه تو اون لحظه دوست نداشتی هیچ کس بهت کاری داشته باشه و 
  بهت نزدیک شه...
  ولی امروز صبح دوست داشتم فقط یک نفر کنارم باشه...
  مامانم میگه بعدش می دویدی میومدی تو بغلم ، انقدر می موندی تا آروم شی ، بعد دوباره می رفتی
  بازی تو می کردی...
  دلم یک آغوش امن می خواد تا سرمو بذارم رو سینه اش و فقط گریه کنم تا آروم شم
  یک آغوش که بفهمه درد این دل من رو...
  دیروز یک نفر بهم گفت بشین با مامانت درددل کن ، گفت دختر من همیشه با من درددل می کنه
  دلم اندازه همه دنیا گرفت...
  دلم می خواست بهشون بگم پس می فهمید وقتی حتی نمی تونم با مادرم حرف بزنم یعنی چی
  پس شما درک می کنین وقتی دلم می گیره و فقط می تونم آروم سر سجاده ام گریه کنم و نذارم
  کسی بفهمه یعنی چی...!!!
  وقتی اون کسی که می خوامش پیشم نیست عجیب احساس تنهایی می کنم...
  اشکال نداره...
  اینکه قلبم خیلی وقتها آروم بشکنه و حتی حرفی نزنم رو خوب یاد گرفتم
  اینکه خیلی وقت ها تو تنهایی هام آروم گریه کنم رو خوب یاد گرفتم
  و خوشحالم
  خوشحالم اگه یک کوه غم تو سینه ام دارم
  یک عشق تو سینه ام هست که به داشتن اش افتخار می کنم
  که فقط اونه که تو دلگیرترین لحظات یادش آرومم می کنه... 

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

                                               پس از سفر های بسیار و

              عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز

          بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم


   بادبان برچینم

  پارو وانهم

     سکان رها کنم

                       به خلوت لنگرگاهت در آیم

                     و در کنارت پهلو بگیرم

                  آغوشت را بازیابم

               استواری امن زمین را زیر پای خویش.............

خوشحالم !
ممنونم !خدایا تو همیشه همراهم هستی ....

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی ، راهی ، بی راهه ای

طرح افکندن این راز

راز من و راز تو ، راز زندگی

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است


خسته شدم ..........

چی بگم ! به کی بگم ...

آخه چرا این کارارو می کنید ...:(

چی رو می خواین ثابت کنین ..!
ای خداااا

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

سکوت سرشار از ناگفته هاست

   دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند

   رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

   و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند

   سکوت سرشار از سخنان ناگفته است


   از حرکات ناکرده

   اعتراف به عشق های نهان

   و شگفتی های بر زبان نیامده

   در این سکوت حقیقت ما نهفته است

   حقیقت تو و من

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

  اولین و زیباترین عشقم را با تو آغاز کردم
  پس آنقدر می مانم تا به زیباترین پایان مان برسیم...

  انقدر دوستت دارم ، انقدر واسم عزیزی ، انقدر واسم ارزشمندی  که هربار بهت فکر می کنم ، هربار خودمو کنارت
  تصور می کنم به داشتن ات افتخار می کنم...
  به صادقانه بودن عشق ام ، به مصمم بودن عشق ات ، به وفاداری و از خود گذشتگی عشق مون ایمان دارم
  آره زیاد بوده عشق هایی که از سر هوس بودن و آتیش عشق شون تو چند ماه خاموش شده
  ولی به پاکی عشق مون که داره به یک سال می رسه قسم می خورم که ثابت می کنیم توی این روزگار هستن
  کسایی که عاشق  شدن رو بلدن...
  اون ها می خوان چی رو خاموش کنن ؟
  قول می دم گرمای عشق مون رو یک روزی به همه نشون می دیم ، اون روزه که با افتخار حاضرم فریاد بزنم
  که همه زندگی من دوستت دارم ، اون روزه که هیچ کسی نمی تونه به مرز عشق تو و من برسه !
  پس خوب باش ، خوب می دونی که قبل از دعای رسیدنمون اولین دعای من خوب بودن توإ...
  دوستت دارم ...

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در غمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد
خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتش سرکش و سوزنده هنوز